باهوش ترین انسان تاریخ که دیوانه شد شرح زندگانی ویلیام سیدس ماجرای انسانی بود که در چھار سالگی یک نابغه شد. در چھل سالگی این نبوغ از وجودش رخت بربست و عجیب تر اینکه او خود از این موضوع خشنود بود.
ویلیام کوچک در دو سالگی قادر بود کتابھای دبیرستانی را بخواند و از شش ماھگی توانست حروف الفبا را تشخیص دھد. این نابغه کوچک در چھارمین سالروز تولد خود بنا به دستور پدرش دو مقاله پانصد کلمه ای را یکی به زبان فرانسه و دیگری را به زبان انگلیسی نوشت.
یکسال بعد، ھنگامی که پدرش از نبوغ فرزندش بخود می بالید ویلیام سیدیس کوچک در روز تولدش دست به کار خارق العاده دیگری زد و یکبار دیگر نبوغ فکری خود را آشکار ساخت. او این بار مقاله ای درباره علم تشریح به رشته نگارش درآورد. پدرش پرفسور بوریس سیدیس این رساله را به دانشگاه ھاروارد برد تا کار بی نظیر فرزند نابغه اش را به ھمکاران دانشمند خود نشان دھد. آنان از این ھمه استعداد و نبوغ براستی حیرت کردند ولی این کودک ھنوز برای آنھا و پدرش اعجاب دیگری در آستین داشت. در زمانی که فقط ١٠ سال از عمرش سپری می شد یک کتاب درسی به زبان یونانی درباره علم ھندسه نوشت.
در یازده سالگی به دانشگاه ھاروارد راه یافت. البته او دو سال پیش آماده ورود به دانشگاه بود اما مقامات دانشگاه صلاح دیدند پیش از ثبت نام مدتی صبر کنند. شخصی که در دو سالگی یک نابغه بشمار میرفت در بیست سالگی طعم تلخ شکست را چشید.
چه اتفاقی افتاده بود؟!
روزشمار رویدادھای زندگی او سر نخ ھایی در اختیار ما میگذارد لیکن پاسخ قانعه کننده ای به ما نمی دھد. بوریس سیدیس در دانشگاه ھاروارد به تدریس روانشناسی در زمینه حالات غیر طبیعی اشتغال داشت او نویسنده برجسته ای بود و بخاطره نگارش چند کتاب درباره مبحثی که تدریس میکرد از شھرت زیادی برخوردار گردید بود و ھنوز از او بعنوان یکی از اعضای برجسته دانشگاه ھاروارد یاد میکردند. دکتر سیدیس اندکی پیش از آنکه پسرش بدنیا بیاید تصمیم مھم و خطرناکی گرفت.
او تصمیم گرفت پاره ای از تئوریھا و نظرات خود درباره پدیده پیشرفت ذھنی را روی فرزند خویش آزمایش نماید و در حقیقت از فرزندش به عنوان یک خوکچه آزمایشی استفاده کند. ولی نمیدانست با این اقدام زندگی فرزند خود را به تباھی خواھد کشاند. او بر این باور بود که مغز یک موجود زنده را میتوان درست مثل عضلات بدن پرورش داد و این کار را از نخستین روزھای زندگی فرزندش آغاز کرد.
ھنگامی که ویلیام کوچک قدم به این جھان گذاشت آینده اش در لب تختخواب او قرار گرفت. پدر خودخواھش حروف الفبا را روی میله ای بالای سر او آویزان کرد و روزی چند بار این حروف را به طفل نوزادش نشان میداد و نام آنھا را با صدای بلند میخواند و آن بچه کوچک ھم عینا تقلید میکرد اینکار ساعتھا و روزھای متوالی ادامه یافت و شگفت اینکه ویلیام کوچک ھنگامی که فقط شش ماه از عمرش میگذشت قادر بود این حروف را تشخیص دھد حاصل کار موفقیت آمیز بود اما بعد مغز کوچک ویلیام بجای قصه و اشعار کودکانه ھر روز با متون کتابھای درسی بمباران می شد.
بجای قصه ھای شیرین، جغرافیا, ھندسه, فیزیولوژی و زبان یونانی بخورد این طفل بیچاره داده می شد. اجازه نداشت خود را با ھیچگونه بازیچه ای سرگرم سازد. دنیای او را بازیھای بی رحمانه پدر پر کرده بود ھر ماه که میگذشت پیشرفت ذھنی باور نکردنی این طفل بیش از پیش شکوفا می شد بطوری که موجبات شگفتی ھمکاران پدرش و بھت و حیرت مادر بیچاره اش را فراھم ساخت. ولی با گذشت زمان نقطه کوری در این نبوغ چشمگیر پدیدار گشت.
ھنگامیکه ویلیام به سن ھشت سالگی رسید خنده ھای بی موردی سر میداد و در مواقعی با غامض ترین مسائل فکری روبرو میشد واکنشھای عصبی در او بروز میکرد. این نشانه بدبختی و مصیبت بشمار میرفت که پدرش از درک آن عاجز بود. این برنامه تغذیه فکری اجباری ھنگامی به اوج رسید که ویلیام به سن چھارده سالگی پا گذاشت در آن روز در حضور جمعی از دانشمندان سال ١٩١٢ درباره بعد چھارم به سخنرانی پرداخت و درست در لحظه ای که آنان را سخت تحت تاثیر سخنان خود قرار داده بود ناگھان بی اراده و با حالتی عصبی زیر خنده زد و از ھیچ روی قادر نبود خنده خود را کنترل کند پس از آنکه مدتی دراز در آسایشگاه پورتسماث واقع در نیو ھمشیر بستری شد دوباره به دانشگاه ھاروارد بازگشت و با موفقیت فارغ التحصیل گردید.
او به خبرنگاران گفت که یگانه آرزویش در زندگی آن است که مانند یک موجود طبیعی زندگی کند. ویلیام سیدیس با خواسته پدرش به مقابله برخاست و کوشید خود را از بند تجربیات بیرحمانه او آزاد سازد. او در آموزشگاه رایس واقع در ھوستن به تدریس پرداخت و دریافت که از فوت و فن سازش با مردم کمترین سررشته ای ندارد و مردم چه در داخل مدرسه و چه در خارج از آن میگریختند و از او دوری میکردند برای ھمین دلش انباشته از تنفر و شورش علیه پدرش و علیه جھانی بود که در آن میزیست. مردم را کوچک و خود را برتر از دیگران میدانست عاقبت به اتھام تحریک و برپا کردن اغتشاش به ١٨ ماه زندان محکوم شد.
پس از این چندین ماه غیبش زد و دیگر کسی از او خبری نداشت تا آنکه روزی یکی از دوستان قدیمی پدرش به او اطلاع داد که فرزند جوانش با نام مستعار دیگری در فروشگاھی به کار اشتغال یافته و ھفته ای ٢٣ دلار دریافت میدارد. او از اوج نبوغ به زیر سقوط کرد. ویلیام سیدیس در برابر اصرار مداوم یک آشنای قدیمی که از او خواسته بود در حضور مردم درباره امکان زندگی در کره مریخ به سخنرانی بپردازد به مدت یک ساعت ھمه شنوندگان را مجذوب سخنان خویش ساخت. اما ناگھان از حرکت اتومبیل ھا در خیابان به خنده افتاد و ھمه رشته ھا را پنبه کرد. در تابستان سال ١٩44 در گیر و دار جنگ جھانی دوم کمتر کسی به مرگ انسان ژولیده ای که بر اثر بیماری ذات الریه در مسافرخانه ای در بروکلین در گذشته بود توجه نشان نمیداد.
ارثی که از پدرش به او رسیده بود ھمچنان دست نخورده باقی ماند. ویلیام سیدیس نابغه حتی در دشوارترین روزھای پایان عمر خویش که دچار مضیقه مالی شدیدی بود حاضر نشد به میراث پدر و مادری که مغز و اندیشه او را به نابودی کشانده بودند دست بزند.